نرده را زیبا کن

به خدایی که به پیچک فرمود : نرده را زیبا کن

بالاخره چاپ شد!

اگر از سر اجبار نبود عطای انتشار مقاله در نشریات علمی را برای همیشه به لقایش می‌بخشیدم و دلم را خوش می‌کردم به همان مقالات ترویجی که اتفاقا خواننده هم بیشتر دارد. این مقاله و این یکی و این سومی همچنان بعد از حدود سه سال فقط تا سطح چکیده منتشر شده‌اند و از انتشار متن کامل خبری نیست. بیش از همه شرمنده دانشجویانم می‌شوم که مقاله‌ها مستخرج از پایان‌نامه‌های خوبشان است و ناراحت داده‌هایی که قدیمی می‌شوند و خوانندگان مشتاقی که درخواست مقاله کامل را می‌کنند که
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

هان

هان چیه؟ امپراتوریه؟ چرا مودبانه تر نام گذاری نشده؟ مثلا بجای هان میگذاشتن بعله
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۲: زایش

فانشیر روبروی غار در عقبگردی از کوه نشسته بود، هوا داشت کم کم تاریک می شد... از پایین کوه صدای دایناسورها و هوهوی جنگ سبزپوش ها می آمد، او و فانا آذوغه ی کافی و پناهگاه امنی ساخته بودند! زخم های بدن فانشیر و فانا کاملا خوب شده بود، همچنین ازدواج کرده بودند و فانا از فانشیر بچه ای در شکم داشت... لحظه ی آرامی بود و فانشیر به کوههای سرنا و عشق در دوردست نگاه میکرد و چرت میزد. فانشیر پشت کمر فانا دو علامت دیده بود که از وجودشان با خبر نبود! یکی خالکوبی اژدها و
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۳: پرورش

صدای سرود کودکانی شاد به گوش می رسید، فانشیر چشمهایش را باز کرد و دید در صحرایی سفید میان حلقه ی رقصی از کودکانی است که دسته جمعی آواز شادی می خوانند و دور او می چرخند... فانا را دید که لبخند زنان به سمت او می آید و بالهای بزرگ زیبایی دارد... فانا دستش را به سمت دست فانشیر دراز کرد و فانشیر به خاطر آورد که دست راست ندارد! دست نصفه اش را به سمت فانا برد و فانا نور شد و نور تبدیل به دستی طلایی برای فانشیر شد...
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۴: پادشاهی

فانشیر به سمت جسد سبزپوشهایی رفت که در مبارزه با شوالیه های سبز وفادار به او کشته شده بودند و آنها زنده شدند! به سمت دامها رفت و جسد داخل آنها را زنده کرد! به سمت غارش در بالای کوه رفت و جسد هرکس در راه می دید زنده و وفادار به او می شد! می خواست فانا را زنده کند! جسد خونین او را در بالای کوه دید! هرجا می رفت از خون پاک می شد! پیش او رفت و او را در بغل گرفت! خونها از صورتش پاک شدند زخمهایش خوب شدند و بالهایش در آمدند! زنده شد، بچه اش به دنیا آمد و آنها
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۵: نقشه ی گنج

فانا بر فراز آن جزیره پرواز کرد و اطلاعاتی از جای چیزهای مختلف بدست آورد، فانشیر و فانا با کمک هم نقشه ای از آن جزیره کشیدند و توانستند فرصت ها و تهدیدها را به خوبی ببینند. جزیره پر بود از هیولاها و دایناسورها و کوه ها و گیاهان و... فانا فانشیر را به سمت گله ای از دایناسورهای سبز برد و فانشیر آنها را رام خود کرد! دست فانشیر شفابخش و صلحبخش شده بود! به کمک دایناسورها شوالیه های سبز می توانستند سریعتر و ایمنتر در جزیره رفت و آمد کنند..
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۶: هدف

کارهای بیشمار زیادی بود که می توانستند در جهت بهتر کردن شرایط انجام دهند ولی انگار مشکلی در کار بود، انگار هر روز کارها بیشتر می شدند ولی نمیدانستند دارند به کجا می روند! فکر کردند شاید بتوانند بهتر از منابع و امکانات خود استفاده کنند... فانشیر با خود فکر کرد از این دنیا چه می خواهد؟ در این دنیا چه چیزی کم دارد؟ یک رقیب؟ یک دشمن؟ آرامشی که پیدا کرده است و قدرتی که بدست آورده دوست ندارد؟ می تواند صلح بین موجودات بوجود بیاورد! به وجود آوردن صلح هدف خوبی به
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۷: گم شدگی

در جایی که هست نمیخواست باشد! این چه حسی است که دارد؟ تو را دوست دارد، می پرستد، موهای طلاییت را ستایش می کند ولی انگار در خود رنگی نمی بیند! خاکستری است! آتشش خاموش شده است، شعله ی کوچکی بر سر شمع بوده و خود را فوت کرده است! آن انرژی شاهانه کجا است؟ فانشیر نقطه ندارد، فانسیر شده است و شیر که سیر شد شکار نمی رود! میخواست بدرد! خون بر هوا بپاشد! گرمی قلب گوساله ای را در زیر دندانش حس کند... می خواست بدود اما انگار موتورش سوخته است، رودخانه ای که شوق دریا
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

صحبت دلی

قبل هرچیز بگم تو مود خوبی نیستم که دارم اینو مینویسم و احتمالا چندساعت بعد کاملا تو مود خوبی قرار بگیرم. بعضی وقتا حس میکنم هیچ دوستی ندارم، در واقع همینطور هم هست و نمیدونم دلیلش چیه! چون خودم رو توی نداشتن دوستی در دنیای واقعی مقصر میدونم، اگه کسی بخواد بهم نزدیک شه شاید اونو از خودم دور کنم و لحظه هایی میرسه که دوست دارم باشه. خیلی خستم برا نوشتن... وقتایی مثل الان حرفایی دارم که میخوام بزنم ولی اصلا حوصله ی تایپ ندارم...
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

داستان ۲۸: شاه ماهی گیر

فانا زهر از بدن فانشیر بیرون کشید و او را شفا داد ولی کمی بعد او را رها کرد چون اون را با مشکلات فکری بیشماری دید، فانشیر پدر و مادر نداشت و در تنهایی اش گم شده بود و با سوالهای بیشماری درمانده شده بود. مشکلات فکری او باعث مشکلات اخلاقی او شده بود و از پس وظایف مهمش در اداره ی جزیره جدید بر نمیآمد. چند ماه گذشته بود، جزیره پر شده بود از بی نظمی و آشوب و فساد و در این مشکلات کار فانشیر به عنوان شاه جزیره این شده که به برکه ای پشت قصرش برود و ماهی گیری کند و
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد