نرده را زیبا کن

به خدایی که به پیچک فرمود : نرده را زیبا کن

داستان ۲۲: زایش

فانشیر روبروی غار در عقبگردی از کوه نشسته بود، هوا داشت کم کم تاریک می شد... از پایین کوه صدای دایناسورها و هوهوی جنگ سبزپوش ها می آمد، او و فانا آذوغه ی کافی و پناهگاه امنی ساخته بودند! زخم های بدن فانشیر و فانا کاملا خوب شده بود، همچنین ازدواج کرده بودند و فانا از فانشیر بچه ای در شکم داشت... لحظه ی آرامی بود و فانشیر به کوههای سرنا و عشق در دوردست نگاه میکرد و چرت میزد. فانشیر پشت کمر فانا دو علامت دیده بود که از وجودشان با خبر نبود! یکی خالکوبی اژدها و
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |