نرده را زیبا کن

به خدایی که به پیچک فرمود : نرده را زیبا کن

داستان ۲۷: گم شدگی

در جایی که هست نمیخواست باشد! این چه حسی است که دارد؟ تو را دوست دارد، می پرستد، موهای طلاییت را ستایش می کند ولی انگار در خود رنگی نمی بیند! خاکستری است! آتشش خاموش شده است، شعله ی کوچکی بر سر شمع بوده و خود را فوت کرده است! آن انرژی شاهانه کجا است؟ فانشیر نقطه ندارد، فانسیر شده است و شیر که سیر شد شکار نمی رود! میخواست بدرد! خون بر هوا بپاشد! گرمی قلب گوساله ای را در زیر دندانش حس کند... می خواست بدود اما انگار موتورش سوخته است، رودخانه ای که شوق دریا
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:16 توسط یار |